loading...
جور وا جور|مجله تفریحی سرگرمی تهران پاتوق
فروشگاه
آخرین ارسال های انجمن
جور وا جور بازدید : 335 دوشنبه 08 خرداد 1391 نظرات (0)


زمان خداحافظی فرا رسید . ناصرخان ماکان را به تهران می برد . و من و مهتا هم به پیشنهادش با او همراه شدیم تا زمان برگشت تنها نباشد . در تمام طول راه من هیچ حرفی نزدم . زیرا از شدت اندوه رمق حرف زدن نداشتم . ماکان نیز سکوت اختیار کرده بود و فقط به سوالات ناصرخان جواب های کوتاه می داد . نگاهش دائما به نقطه ای خیره بود . انگار او هم از طعم تلخ جدایی مان در بدو آشنایی بیزار بود .


در ادامه مطلب دنبال کنید

جور وا جور بازدید : 269 دوشنبه 08 خرداد 1391 نظرات (0)




در نزدیکی ایوان دایه را دست به کمر دیدم . جلو آمد و گفت : ای خانم جان کجایی ؟ ناهار را کشیده ایم . راستی سروان کو ؟

با لکنت گفتم : چه می دانم ؟ مگر با من بوده ؟ حتما همین اطراف است .

دایه نگاهی به چهره ام انداخت و به صورتش ضربه ای زد . خدا مرگم بدهد انگار تب دارید خانم جان .

با سادگی او خندیدم . نه دایه جان چه تبی ؟ آن هم وسط تابستان ؟ خسته ی راهم .

دایه دستی به پیشانی ام زد و گفت : داغی مادر . تو رو خدا مریض نشو وگرنه عصری باید به تهران برگردیم .


در ادامه مطلب دنبال کنید

جور وا جور بازدید : 315 دوشنبه 08 خرداد 1391 نظرات (0)




دو ماه از عروسی مهتا می گذشت رفتن او باعث شده بود که احساس تنهایی بر من غالب شود و بیشتر اوقاتم را صرف نواختن پیانو و خواندن کتاب کنم . روز ها به سرعت طی می شد و هر روز نظرم نسبت به زندگی تغییر می کرد . گاهی اوقات به مهتا سر می زدم و کتاب های جدید را که به دستم می رسید به او امانت می دادم . مهتا مثل من عاشق کتاب نبود ٬ ولی به قول خودش در تنهایی غنیمت بود . یک روز عصر به اتفاق دایه به دیدن مهتا رفتیم . صحبت از ازدواج من به میان آمد . مهتا با دلسوزی به من نگته کرد و گفت : دیبا جان تو کی می خواهی سر و سامان بگیری ؟ فکر نمی کنی خیلی دیر شده ؟ تو حالا ۱۸ سال داری و در خانواده ی ما هیچ دختری تا این سن مجرد نمانده است . همه در سنین پایین به خانه ی بخت رفته اند ٬ اما انگار تو هم مانند خواهر کوچک زن دایی خشایار می خواهی هیچوقت سر خانه زندگی ات نروی . دختر٬ می دانی مردم پشت سرت حرف خواهند زد ؟ به فکر آبرویمان باش .


در ادامه مطلب دنبال کنید

جور وا جور بازدید : 263 دوشنبه 08 خرداد 1391 نظرات (0)




کار ساخت منزل رو به اتمام بود این بنای جدید در قسمتی از حیاط بیرونی احداث می شد که مکانی وسیع و مخصوص مجالس مهمانی هایمان بود . کارگران بی وقفه کار می کردند . قرلر بود کار ساخت و ساز در طول هشت روز یه پایان رسید تا مجلس عروسی مهتا در این مکان برگزار شود . پدر دستمزد خوبی به آنها می داد و این خود باعث سرعت کار آنان میشد .

شب عروسی مهتا ٬ ویدا به همراه آرایشگری زبردست او را آراست . شبی به یادماندنی بود . مهتا آننقدر زیبا شد که دختردایی هایم ٬ خواهران ناصرخان به او غبطه می خوردند .


در ادامه مطلب دنبال کنید

جور وا جور بازدید : 291 دوشنبه 08 خرداد 1391 نظرات (0)

روز ها می گذشت و ما بار دیگر ایام آخر سال را پشت سر گذاشتیم و به سال نو نزدیک می شدیم . جشن عروسی مهتا نیز قرار بوددر همان روز های آغاز بهار برگزار شود خوشبختانه دیگر حرفی از خواستگاری یا ازدواج من به میان نمی آمد . مادر تمام وقتش را به تهیه و تدارک تنقلات عید و عروسی می گذراند . روز ها و شب ها همچنان به سرعت می گذشت و من حالا دختری ۱۸ ساله بودم . نمی دانم چرا حالا دیگر حال و هوای شوخی و خنده های بی پروا را نداشتم  و بیشتر اوقات را به کتاب خواندن می گذراندم .

در ادامه مطلب دنبال کنید

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به طور کلی سایت جور وا جور ...
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1033
  • کل نظرات : 595
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 1072
  • آی پی امروز : 134
  • آی پی دیروز : 126
  • بازدید امروز : 1,117
  • باردید دیروز : 1,024
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 1,117
  • بازدید ماه : 8,679
  • بازدید سال : 41,519
  • بازدید کلی : 1,489,261
  • کدهای اختصاصی
    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت
    وبلاگ-کد جستجوی گوگل