روز ها می گذشت و ما بار دیگر ایام آخر سال را پشت سر گذاشتیم و به سال نو نزدیک می شدیم . جشن عروسی مهتا نیز قرار بوددر همان روز های آغاز بهار برگزار شود خوشبختانه دیگر حرفی از خواستگاری یا ازدواج من به میان نمی آمد . مادر تمام وقتش را به تهیه و تدارک تنقلات عید و عروسی می گذراند . روز ها و شب ها همچنان به سرعت می گذشت و من حالا دختری ۱۸ ساله بودم . نمی دانم چرا حالا دیگر حال و هوای شوخی و خنده های بی پروا را نداشتم و بیشتر اوقات را به کتاب خواندن می گذراندم .
در ادامه مطلب دنبال کنید
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !