حتما تا اخرش بخونید
بعد از کلي دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج …کردمما همديگرو به حد مرگ دوست داشتيم
سالاي اول زندگيمون خيلي خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس مي کرديم…
مي دونستيم بچه دار نمي شيم…ولي نمي دونستيم که مشکل از کدوم يکي از
ماست…اولاش نمي خواستيم بدونيم…با خودمون مي گفتيم…عشقمون واسه يه
زندگي رويايي کافيه…بچه مي خوايم چي کار؟…در واقع خودمونو گول مي زديم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بوديم…
تا اينکه يه روز
علي نشست رو به رومو
گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چي کار مي کني؟…فکر نکردم تا شک کنه که
دوسش ندارم…خيلي سريع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر
تو رو همه چي خط سياه بکشم…علي که انگار خيالش راحت شده بود يه نفس
راحت کشيد و از سر ميز بلند شد و راه افتاد…
گفتم:تو چي؟گفت:من؟
.
بقيه داستان را در ادامه مطلب بخوانيد
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !