آورده اند که روزی ملک الموت به نزدیک سلیمان پیغمبر آمد و مردی در پیش خدمت سلیمان بود. ملک الموت تیز در وی نگریست :آن مرد بترسید که:((این که بود؟)) گفت: ((ملک الموت)) او گفت: ((یا سلیمان ! ترسم که مرا هلاک کند . و بادرا بفرمای تا مرا به زمین هندوستان برد تا از وی ایمن بمانم)) باد را فرمود تا او را ببرد . بعد از ساعتی ملک الموت پیش سلیمان آمد. پرسید که: ((کجا بودی؟
))
گفت: به زمین هندوستان : و من چون آن مرد را پیش تو دیدم متحیر شدم! چه از این جا مسافتی بعید بود. خدای عز و جل در دل وی افکند تا از تودرخواست کند تا او را به زمین هندوستان فرستی و من عقب او بروم و جان او را قبض کنم تا حکم قضا و قدر به نفاذ رسد
منبع :کتاب حکایت های شور انگیز.
گر آورنده. و انتشار در اینترنت: www.soomy.ir